نوشته اصلی توسط
eli2
یه داستانی میگم نمیدونم تا چه حدی میتونه تاثیر بگذاره ولی چیزی بود که تو زندگی ما اتفاق افتاد .
خاله من توی دانشگاه عاشق یه پسری میشه که به شدت همو دوست داشتن اما متاسفانه پسره یه مشکلاتی داشت که داییام و مادربزرگم مخالف ازدواج با این پسره بودن . به حدی این دو عاشق هم بودن که خالم ، متوجه یکسری اختلافای که بینشون بود رو نمیشد. ، , و در نهایت با وحود مخالفت های بسیار باهم ازدواج کردن . این عشق به حدی چشمان خالمو کور کرده بود که حتی به جایی رسید خالم مرتکب یک بی احترامی بزرگی شد و سیبی رو به طرف مادر بزرگم پرت کرد که دله مادربزرگمو شکست . یک هفته بعد از این ماجر، همین پسری که خالم به خاطرش حتی از مادربزرگم گذشت باعث مرگ خالم میشه . توی جاده به خاطر سرعت زیاد ، ماشینشون پرت میشه داخل دره و خالم فوت میکنه اونم در سن 25 سالگی. اما همسرش زنده میمونه . بعد ازین ماجرا ، همسرش برای فراموش کردن خالم با یه خانم دیگه ازدواج میکنه و دیگه برنمیگرده. اما مادربزرگ من تا لحظه ی اخر عمرش همش در حال دعا و گریه برای خالم بود. و حتی توی وصیت نامش نوشته بود که منو روی همون قبر خالم دفن کنید که تا ابد پیش دخترم باشم. باور کنید اشکم در اومد از بس اون صحنه فوت مادربزرگم ناراحت کننده بود که چه عشقی بین مادربزرگم و خالم وجود داشت . چقدر یک مادر عشق خالصی نسبت به فرزندش داره و اینو فرزندش متوجه نمیشه که هیچ عشقی واقعی به اندازه عشق مادر به فرزند نمیرسه . مادری که از همه چیزو خواسته های خودش میگذره تا فرزندش همیشه در رفاه و ارامش باشه تحمل اینو نداره که شاهده این باشه که فرزندش اشتباهی مرتبک میشه و دوست داره همیشه فرزندشو در پناه امن خودش حفظ کنه. حالا اگر منم در شرایطی بودم که با دلیل و استدلال و منطق نتونسم رضایت مادرمو جلب کنم به خاطر این عشق مقدس حتی حاظرم پا رو تمام خواسته هام بزارم و به نظرم ارزششو داره. شاید بعدها متوجه بشی ولی امیدوارم اونموقع دیگه دیر نشده باشه که جای جبران وجود نداشته باشه.